مردی از جنس همه

جایی برای تنهایی هایم

مردی از جنس همه

جایی برای تنهایی هایم

بهشت

 

بال ملک افتاده میان من وماه

حوری بی رنگ جمال پی ما می گردد

زیر این سایه مطبوع بهشت

دست من در پی سیبی گیج است

 هیچ یادم نیست من چرا به زمین تبعید شدم

کار روزانه

برای فراموش نکردنت هر روز

                روی زخم های دلم نمک می پاشم

چرا؟

خوبی خاطره ای بود میان گذشته من

امروز من از سران کثیف مردم این شهرم

این چهره ی متدین مهربان نقابی تو خالیست

زیبایی حرف های من دسیسه ای سرد است

هر چند معتقدم به پایان شوم خویش امّا

انگیزه ای برای فرار از این مرداب نیست

دل خوش به ثانیه های کوچک شادی

 دل خوش به تعظیم ابلهانه مردم گمراه

دل خوش به تزویر مردم آگاه

من خویش را به بهای کمی فروختم

چیزی برای از دست دادن نمانده می دانم

کاین  کاخ خانه ای پوشالی است

افسوس نمی خورم اشتباه نکن

هر چند راهی که رفته ام یک اشتباه پر درد است

 

ادامه مطلب ...