از میان پارچه آسمان پیداست. . .
پدر و مادر همسایه فردا از حج برمیگردند. دختر و پسر بزرگ خانه شور و شوق خاصی دارند، مدام میروند و می آیند. پسر با یک پارچهنویس می آید و با کمک دختر آن را داخل کوچه، جلوی خانه نصب میکند.
روی پارچه نوشته: "حاج آقا رسول [. . ] و حاجیه خانم مهتاب [. . .] بازگشت شما را از . . . "
نیم ساعتی نگذشته که از کوچه سر و صدایی بلند میشود. از پنجره نگاه میکنم. یکی از عموهایشان با عصبانیت مشغول حرف زدن با پسر است و به چیزی روی پلاکارد اشاره می کند. پسر با چهره ای متحیر نگاهش می کند. سرانجام سرش را پایین می اندازد. چند دقیقه بعد او را می بینم که از نردبام بالا میرود و پارچه را پایین میآورد.
فردا صبح که از خانه بیرون میآیم، پارچه را دوباره زدهاند. چیزی کم شده است. نگاه میکنم. جای اسم کوچک زن را به طرز ناشیانهای با قیچی بریدهاند.
از میان پارچه آسمان پیداست. . .